برچسب: پذیرش پوچی
-
داستان من و کلارا و ثریا
در کوچه پس کوچههای سنگ فرش شدهی البیازین در حال گشتن بودم، منطقهایی در شهر گراندا؛ که به کارهای دختر نقاش برخوردم، کلارا دختری اسپانیایی اهل گراناداست. نقاشیهاشو پرینت کرده بود و میفروخت. سبک کارهاش از اون مدلهایی بود که معمولا من فرار میکنم، از اون کارهای شلوغ و پر از جزییات، پر از نماد،…
-
مرگ، آزادی، تنهایی، پوچی
آگاهی پیدا کردم. به هر طرف سر میکشم هیچ نیست، هیچ تعریفی، هیچ باوری و در یک پوچی مطلق سر میکنم. مگر زمانی که میخواهم چیزی، کسی، باوری را ببینم در همان لحظه ظاهر میشود. اول فکر کردم این قفل ذهنی است که همه چیز را پنهان کرده. میخواستم ازش رد بشم برسم به واقعیت……