-
[تکمیل ظرفیت] «دِرَنگ کردن و ادامه دادن»✨
دورهایی درونی که قراره افکار، احساسات و نوع بودنت را خودت اونطوری که دوست داری خلق کنی. ثبتنام تا ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
-
انتخاب، توجه و خلق
میان خلق و پوچی، فاصلهی اندکی وجود دارد،این میان با «انتخاب» پر میشود. انتخاب در هر لحظه شبیه به «توجه» میماند، گویی که انتخاب میکنی «در این لحظه» به چی توجه کنی و آنگاه که توجه میکنی به انتخابت، وارد مراقبت میشوی؛ گونهایی از عمل کردن، اقدام کردن برای حفظ و رشد.از انتخابت مراقبت میکنی…
-
قصهی کوچ شدنم
خبر بزرگی دارم! میخوام قصهی خودم با آدمهارو براتون تعریف کنم، اینگونه که من شمارو میبینم. قصهی من و شما از کودکی شروع شده؛ از درک نشدن تفاوتها، از اینکه میدیدم دو نفر سر هم داد میزنند و عجیب که یک نیاز را فریاد میزنند ولی همدیگه را نمیشنوند. همیشه دلم میخواد آدمها را ببینم،…
-
هویتهایی که میسازیم و ازشون نمیگذریم
دربارهی دوچرخهام باید بنویسم و درواقع، دربارهی هویتهایی که برای خودمون میسازیم و ازشون نمیگذریم باید بنویسم. دستکشهامو برداشتم، قمقمه رو پرکردم، و رفتم که پنجشنبه صبح یه رکابی بزنم و سر حال بشم.و دوچرخم نبود. یعنی واقعا نبود! دوچرخم رو دزدیدن. و این برام خیلی ناراحت کنندست. دوچرخم بخشی از هویت زندگی جدیدم در…
-
چقدر زندگی کردم
امروز از خونهی دوستم وقتی بچهها خواب بودن زدم بیرون، خونهاش یه خیابون پایینتر از کافه لمیز فاطمی هستش، ده دقیقهایی پیاده اومدم تا لمیز و سفارش دادن و نشستم به خوندن کتاب فرسودگی کریستیان بوبَن که انگار با قلم من نوشته خواهد شد در حوالی ۴۰ سالگیام. هر خط از کتاب را که میخونم…
-
به نام زندگی
فهمیدم زندگی مرحلهایی نیست که با تلاش زیاد بتوانم بهش برسم. زندگی مرحلهی باز نشدهی یک بازی نیست که روزی بهش برسی. زندگی همینجاست، میان قلم من و ذهن تو نشسته، میخندد. زندگی همین صندلی حصیری در این شب پاییزیست. زندگی همین صدای شمس لنگرودی در هدفون است که زمزمه میکند…
-
بودن و ربودن لحظهها
به دغدغه خودم از بودن و زندگی کردن لحظهها پرداختم. همینطور تفاوت انگیزههای مثبت و منفی را توضیح دادم که میتونه کمک کننده باشه تا از مرحله ترس، اظطراب، افسردگی و … رد بشید و به سمت چیزی که میخواهید بسازید حرکت کنید.
-
سر منشا خرد
گفتم منو ببر به سر منشا خرد سکوت کرد گفتم، من را ببر به سر منشا خرد سکوت کرد. گفتم خودم روشنش میکنم! گفت «قطار خرد حرکت نمیکند تا همه سوار بشن» گفت: از خودت شروع کن، تمام خودت را. …
-
مرگ، آزادی، تنهایی، پوچی
آگاهی پیدا کردم. به هر طرف سر میکشم هیچ نیست، هیچ تعریفی، هیچ باوری و در یک پوچی مطلق سر میکنم. مگر زمانی که میخواهم چیزی، کسی، باوری را ببینم در همان لحظه ظاهر میشود. اول فکر کردم این قفل ذهنی است که همه چیز را پنهان کرده. میخواستم ازش رد بشم برسم به واقعیت……