تو خود حجاب خودی حافظ

من احساس دربند بودن داشتم، همیشه، «حجاب خودی» که حافظ می‌گفت. برای خلاصی از این حس، رها کردن و از نو شروع کردن را انتخاب می‌کردم.

حال دارم واقعاً می‌فهمم این حس همان حجاب خود است. این در ذهن من گیر هستش و نه در واقعیت من، کسی پاهای من را زنجیر نکرده است تا به سفری تنها نروم. کسی دهانم را نگرفته تا حرفم را نزن. کسی جز خودم، ما انسان‌ها زنجیر خویشتن هستیم، همانطور که نیچه گفت: «انسان حیوانیست بیمار» و مرضش خود است!

در دو ماهه‌ی اخیر به بالاترین سطح خودآگاهی رسیده‌ام. از دیگران دلخور نیستم و تنها مقصر و تنها شفا دهنده را خودم می‌بینم.

📍Kusadasi, Turkey . July 2022 . Comment on Instagram post

زندگی چیزی جز لحظه‌ی حال نیست

می‌دانم که چیزی جز حال نیست همین حال کاملی که من دارم به نوشتن می‌پردازم.
پارسال که اینجا با دوستانمان نشسته بودیم و می‌گفتیم، می‌خندیدیم و تنها دغدغه‌ام آن بود که برگری که سفارش دادم خوب باشد. ناگهان تیراندازی شد!

صدای گلوله که در فضا پیچید، ساختمان محکم آینده، اهداف و آرزوها ترک برداشت و آجرها دونه دونه جدا می‌شدند و از بالا می‌افتادند، این همه توریست که از اطراف کره خاکی آمده بودند، فریاد می‌زدند و شروع به دویدن کردند، عده‌ایی فرار کردند، عده‌ایی زیر میز پناه کرفتن و گروهی داخل رستوران‌ها پنهان شدند. اول باور نمی کردیم خطری باشد تا اینکه جمعیت هراسان را دیدیم. همه چیز را رها کردیم از روی میز سریع پریدیم و وارد رستوران شدیم و با ترس بیرون را می‌دیدیم و با ترس به صداها گوش می‌دادیم، صدای گلوله بعدی… صدای رسیدن اولین ماشین پلیس… صدای فریادهای پلیس… و صدای گلوله‌ی بعدی.

از شنیده‌ها تروریستی را میدیدم که داره از سر خیابان میاد داخل و هر کسی که به دلش نشیند را با تیر میزنه و جلو میره، من منتظر بودم تا به ما برسه…

این جریان نیم ساعتی طول کشید تا کمی مشخص بشه که آیا از این حادثه زنده بیرون می آییم یا نه، عجیب بود ولی آن شب هم زنده ماندیم اما دیگر تضمینی نبود که وقت کافی برای رسیدن به اهداف و آرزوهامان داشته باشیم. وقتی فهمیدم که نمی‌شود زندگی را عقب بیندازیم برای آخر هفته، یا بدتر از آن برای ماه بعد، یا افتضاح تر از آن عقب بندازیم برای روزی که از اینجا رفته باشیم به شهر رویاهامون….

‎مگر اون بندگان خدا(؟) که زندگی را عقب انداخته بودند تا در آن سوی کره‌ی خاکی، زندگی خوبی داشته باشند، هواپیمایشان رسید؟ یک دیکتاتور خون خوار هواپیمایشان را زد و تمام آرزوها و زندگی‌های به تعویق انداخته شدشون را نابود کرد. درد این سقوط تمام نمی‌شود.
‎خوش به حال اونایی که تا اون لحظه‌ی دردناک ترس و مرگ زندگی کرده باشند.

‎تمام حرفم اینست، الان باید زندگی کرد، بعد اگر محیط بهتری فراهم شد، آن موقع بیشتر از زندگی لذت ببریم.

‎تو خود حجاب خودی حافظ
‎از میان برخیز

۳۱/۰۴/۱۴۰۱
کوش‌آداسی، ترکیه
‎پرهام


این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید



نگاهی به دیگر نوشته‌ها بندازید…

  • انتخاب، توجه و خلق

    انتخاب، توجه و خلق

    میان خلق و پوچی، فاصله‌ی اندکی وجود دارد،این میان با «انتخاب» پر می‌شود. انتخاب در هر لحظه شبیه به «توجه» می‌ماند، گویی که انتخاب می‌کنی «در این لحظه» به چی توجه کنی و آنگاه که توجه می‌کنی به انتخابت، وارد مراقبت می‌شوی؛ گونه‌ایی از عمل کردن، اقدام کردن برای حفظ و رشد.از انتخابت مراقبت می‌کنی…

  • قصه‌ی کوچ شدنم

    قصه‌ی کوچ شدنم

    خبر بزرگی دارم! می‌خوام قصه‌ی خودم با آدم‌هارو براتون تعریف کنم، اینگونه که من شمارو می‌بینم. قصه‌ی من و شما از کودکی شروع شده؛ از درک نشدن تفاوت‌ها، از اینکه می‌دیدم دو نفر سر هم داد می‌زنند و عجیب که یک نیاز را فریاد می‌زنند ولی همدیگه را نمی‌شنوند. همیشه دلم می‌خواد آدم‌ها را ببینم،…

    ,
  • داستان من و کلارا و ثریا

    داستان من و کلارا و ثریا

    در کوچه پس کوچه‌های سنگ فرش شده‌ی البیازین در حال گشتن بودم، منطقه‌ایی در شهر گراندا؛ که به کارهای دختر نقاش برخوردم، کلارا دختری اسپانیایی اهل گراناداست. نقاشی‌هاشو پرینت کرده بود و می‌فروخت. سبک کارهاش از اون مدل‌هایی بود که معمولا من فرار می‌کنم، از اون کارهای شلوغ و پر از جزییات، پر از نماد،…

  • شکست خوردن

    شکست خوردن

    من ترس زیادی از ضعیف بودن، شکست خوردن، موفق نشدن، قضاوت شدن، در چشم دیگران مناسب نبودن دارم یا شاید داشتم. من با این پیشینه‌ام، با این پیشینه درگیر Shame & Guilt شدن و این حجم از ترس و قضاوت، شکست و زیر سوال رفتن؛ سال‌ها تلاش کردم با تک تک این احساسات اشتباه در…

  • معبد جسم

    معبد جسم

    … و درد می‌کشیم؛ درد می‌کشیم چون داریم رشد می‌کنیم، داریم قد می‌کشیم، ما هرگز به این اندازه قد بلند نبودیم، هرگز از این زاویه دنیا را ندیدیم. این ترس، این درد، این رشد ما، تکامل ماست.

  • ما چطور دنیا را از آن خود می‌کنیم؟

    ما چطور دنیا را از آن خود می‌کنیم؟

    اینجا ‪“‬پلتفرم‪”‬ است، ‪“‬پلتفرم‪”‬ نام یک بار در کوچه پس کوچه‌های یک شهر کوچیکه، که اولین بار ما اتفاقی از روبروش رد شدیم و جذب دکور خاصش و درگیر موسیقی و حال دوستانه‌اش شدیم. سوالم اینجاست که چطور این بار دلنیشین، با آن کتابخانه‌ی جذابش که روز اول دل مارو برد، الان بخشی از ما…

  • [تکمیل ظرفیت] «دِرَنگ کردن و ادامه دادن»✨

    [تکمیل ظرفیت] «دِرَنگ کردن و ادامه دادن»✨

    دوره‌ایی درونی که قراره افکار، احساسات و نوع بودنت را خودت اونطوری که دوست داری خلق کنی. ثبت‌نام تا ۲۱ فروردین ۱۴۰۲

    ,
  • هویت‌هایی که می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم

    هویت‌هایی که می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم

    درباره‌ی دوچرخه‌ام باید بنویسم و درواقع، درباره‌ی هویت‌هایی که برای خودمون می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم باید بنویسم. دستکش‌هامو برداشتم، قمقمه رو پرکردم، و رفتم که پنج‌شنبه صبح یه رکابی بزنم و سر حال بشم.و دوچرخم نبود. یعنی واقعا نبود! دوچرخم رو دزدیدن. و این برام خیلی ناراحت کنندست. دوچرخم بخشی از هویت زندگی جدیدم در…

  • چقدر زندگی کردم

    چقدر زندگی کردم

    امروز از خونه‌ی دوستم وقتی بچه‌ها خواب بودن زدم بیرون، خونه‌اش یه خیابون پایین‌تر از کافه لمیز فاطمی هستش، ده دقیقه‌ایی پیاده اومدم تا لمیز و سفارش دادن و نشستم به خوندن کتاب فرسودگی کریستیان بوبَن که انگار با قلم من نوشته خواهد شد در حوالی ۴۰ سالگی‌ام. هر خط از کتاب را که می‌خونم…

  • دل من هزار پاره‌ست

    دل من هزار پاره‌ست

    دل من هزار پاره‌ست افتاده به هر گوشه هزار بار کندم و رفتم حزنی دارم از رفتن مدام حزنی دارم از این هزار پاره دوست داشتن هزار دوست هزار خانواده هزار مردم، هزار دردست.

  • به نام زندگی

    به نام زندگی

    فهمیدم زندگی مرحله‌ایی نیست که با تلاش زیاد بتوانم بهش برسم. زندگی مرحله‌ی باز نشده‌ی یک بازی نیست که روزی بهش برسی. زندگی همین‌جاست، میان قلم من و ذهن تو نشسته، می‌خندد. زندگی همین صندلی حصیری در این شب پاییزی‌ست. زندگی همین صدای شمس لنگرودی در هدفون است که زمزمه می‌کند…

  • گرگ دگرگونی

    گرگ دگرگونی

    دگرگونی یک گرگ درون دارد. زوزه‌هایش در راهرو می‌پیچد می‌ترسم! گرگی در زیرزمین حبس شده است می‌دانم زوزه‌هایش بی خوابم می‌کند می‌دانم، آنجاست.

  • بودن و ربودن لحظه‌ها

    بودن و ربودن لحظه‌ها

    به دغدغه خودم از بودن و زندگی کردن لحظه‌ها پرداختم. همینطور تفاوت انگیزه‌های مثبت و منفی را توضیح دادم که میتونه کمک کننده باشه تا از مرحله ترس، اظطراب، افسردگی و … رد بشید و به سمت چیزی که می‌خواهید بسازید حرکت کنید.