من احساس دربند بودن داشتم، همیشه، «حجاب خودی» که حافظ میگفت. برای خلاصی از این حس، رها کردن و از نو شروع کردن را انتخاب میکردم.
حال دارم واقعاً میفهمم این حس همان حجاب خود است. این در ذهن من گیر هستش و نه در واقعیت من، کسی پاهای من را زنجیر نکرده است تا به سفری تنها نروم. کسی دهانم را نگرفته تا حرفم را نزن. کسی جز خودم، ما انسانها زنجیر خویشتن هستیم، همانطور که نیچه گفت: «انسان حیوانیست بیمار» و مرضش خود است!
در دو ماههی اخیر به بالاترین سطح خودآگاهی رسیدهام. از دیگران دلخور نیستم و تنها مقصر و تنها شفا دهنده را خودم میبینم.

زندگی چیزی جز لحظهی حال نیست
میدانم که چیزی جز حال نیست همین حال کاملی که من دارم به نوشتن میپردازم.
پارسال که اینجا با دوستانمان نشسته بودیم و میگفتیم، میخندیدیم و تنها دغدغهام آن بود که برگری که سفارش دادم خوب باشد. ناگهان تیراندازی شد!
صدای گلوله که در فضا پیچید، ساختمان محکم آینده، اهداف و آرزوها ترک برداشت و آجرها دونه دونه جدا میشدند و از بالا میافتادند، این همه توریست که از اطراف کره خاکی آمده بودند، فریاد میزدند و شروع به دویدن کردند، عدهایی فرار کردند، عدهایی زیر میز پناه کرفتن و گروهی داخل رستورانها پنهان شدند. اول باور نمی کردیم خطری باشد تا اینکه جمعیت هراسان را دیدیم. همه چیز را رها کردیم از روی میز سریع پریدیم و وارد رستوران شدیم و با ترس بیرون را میدیدیم و با ترس به صداها گوش میدادیم، صدای گلوله بعدی… صدای رسیدن اولین ماشین پلیس… صدای فریادهای پلیس… و صدای گلولهی بعدی.
از شنیدهها تروریستی را میدیدم که داره از سر خیابان میاد داخل و هر کسی که به دلش نشیند را با تیر میزنه و جلو میره، من منتظر بودم تا به ما برسه…
این جریان نیم ساعتی طول کشید تا کمی مشخص بشه که آیا از این حادثه زنده بیرون می آییم یا نه، عجیب بود ولی آن شب هم زنده ماندیم اما دیگر تضمینی نبود که وقت کافی برای رسیدن به اهداف و آرزوهامان داشته باشیم. وقتی فهمیدم که نمیشود زندگی را عقب بیندازیم برای آخر هفته، یا بدتر از آن برای ماه بعد، یا افتضاح تر از آن عقب بندازیم برای روزی که از اینجا رفته باشیم به شهر رویاهامون….
مگر اون بندگان خدا(؟) که زندگی را عقب انداخته بودند تا در آن سوی کرهی خاکی، زندگی خوبی داشته باشند، هواپیمایشان رسید؟ یک دیکتاتور خون خوار هواپیمایشان را زد و تمام آرزوها و زندگیهای به تعویق انداخته شدشون را نابود کرد. درد این سقوط تمام نمیشود.
خوش به حال اونایی که تا اون لحظهی دردناک ترس و مرگ زندگی کرده باشند.
تمام حرفم اینست، الان باید زندگی کرد، بعد اگر محیط بهتری فراهم شد، آن موقع بیشتر از زندگی لذت ببریم.
تو خود حجاب خودی حافظ
از میان برخیز
۳۱/۰۴/۱۴۰۱
کوشآداسی، ترکیه
پرهام
این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید