خیره به خورشید مرگ

📍Qeshm, Iran . June 2022 . Comment on Instagram post

نوجوانی

شکست عشقی و گریه‌ی بی‌پایان در خیابان دربند؛ اولین تجربه‌ی نیستی احساسی(ادراک مرگ بود برای من)، اولین تجربه‌ی فرصتی از دست رفته، زمانی به باد رفته. حس تهی شدن، ندیدن هیچ آینده‌ایی. شکستی عمیق در نوجوانی و شروع درک فانی بودن هر جز از زندگی.

جوانی

مریضی و مرگ بابا، نشون داد که آدم‌های مسن اطرافمون می‌توانند برای همیشه نباشند و وقتی می‌گیم نباشند یعنی اینکه به هیچ شکلی از وجود نیستن و هرگز راه ارتباطی برای گفت و گو با آن‌ها پیدا نمی‌کنیم، یعنی اگر حرفی توی دلت مانده باشد که نگفته باشی هرگز نمیتونی بگی.

این اتفاق «نیستی» و از دست رفتن فرصت را بیشتر از هرچیز بهم نشون داد.
از اونروز به دوستام توصیه می‌کنم بیشتر با مادر و پدرهاشون باشن چون روزی میاد که دیگه نمی‌تونند ازشون دلجویی و باهاشون همدردی کنند.

از اون روز بیشتر سعی می‌کنم با مادرم همراه باشم و کنارم باشه و مهربا‌نتر باشم، هرچند خیلی وقت‌ها اینطوری نبوده.

مریضی بابا تجربه‌ی شگرفی برای من بود، من در تمام زندگی حس ناخوشایندی نسبت به او داشتم که در دوران مریضی و هم نشینی طولانی با او تبدیل به یک درک عمیق از او شد و این درک، عشقی زیبا را بوجود آورد که تمام خاطرات بد را بی اثر کرد و هنوز بعد از گذشت هشت – نه سال ادامه داره و فروکش نکرده. او در آخرین روز‌هایی که دیگر توان حرف زدن هم نداشت، وقتی همه دورش جمع بودن تمام انرژی نداشته‌اش را مثل کسی که می‌خواهد کوهی را جا به جا کند جمع کرد تا از ما یک کاغذ و خودکار بگیره و روی کاغذ نوشت:

«همه‌تون را خیلی دوست دارم. ناصر»

و او معمای زندگی فانی را در یک جمله با سختی و فشار تمام نوشت و آرام شد.

شروع ده‌ی سی

«ضدهوایی ایران، دوبار با موشک، هواپیمایی مسافربری که ایرانیان را به سمت کانادا می‌برد را مورد هدف قرار داد و تمامی ۱۶۷ مسافر کشته شدند»

خبر کوتاه بود، اما شوک این خبر تمام ایرانیان جهان را به افسردگی کشاند، این خبر نشان داد که مهم نیست موفق به رفتن از کشور شده باشی یا نه، مرگ چنان به سراغمان میاید که تصورت از موفقیت و آرامش در زندگی از هم می‌پاشد.

اگر روز قبل از حادثه، از مردم نظرسنجی می‌کردید احتمالا اکثریت می‌گفتن مسافرین کانادا که فردا پرواز دارند انسان‌های خوشبختی هستن و دلشون می‌خواست جای اون‌ها باشند.

این مرگ ۱۶۷ انسان خوشبخت، اهمیت قریب الوقوع بودن مرگ را بیش از هر چیز نشون داد.
اهمیت درک زندگی، حال و لذت از لحظه را شفاف کرد، معنای خوشبختی را تغییر داد.

دهه‌ی سی

بابک خرمدین دوست نزدیک ما بود، خانه‌ی ما آمده بود، خانه‌اش رفته بودیم. در اکران فیلم‌هایش شرکت کرده بودیم و دیده بودیم که فیلم‌هایش را به مادر و پدرش تقدیم می‌کند. گلی که برای اکران فیلم آورده بودیم را مستقیما در دست‌های پدرش گذاشته بودیم.

روزی در وقت تلف کردن‌های اینستاگرامی عکس بابک را دیدیم.
سکوت مرگ‌بار و سپس انکار انکار انکار تا پذیرش.

کشته شدن بابک توسط پدر و مادرش، نشان داد مرگ و نیستی به اشکال مختلف در نزدیکی ما پیش می‌آید. دوستی، توسط خانواده‌اش که برایش بسیار مهم بود کشته شد. این تصویر ماه‌ها در ذهن من تکرار شد. این پایان تراژدی، انگار هیچ وقت تمام نمی‌شود.

رفتن بابک برای من پذیرش این واقعیت است که مرگ بسیار نزدیک می‌تواند باشد برای خودم برای دوستانم برای تمامی موجودات زنده.

اثربخشی موج‌مانند

حال که مرگ انقدر نزدیک است، وقتی برای هدر دادن، تلف کردن، حرص خوردن و زندگی نکردن نمی‌ماند.

“مرگ” رنگ موفقیت را می‌پراند و معنای جدیدی را می‌طلبد که ارزشش را داشته باشد.

ارزش‌هایی که تا امروز به نظر زیبا می‌آیند و آرامش و معنا به زندگی فانی می‌دهند این‌ها هستند:
اثربخشی موج‌مانند، ارتباطات سالم، همدردی و هم نوع دوستی و صد البته دوستان

حوالی ۱۰ام خرداد، در میان خواندن کتاب «خیره به خورشید» اثر اروین یالوم.


این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید



نگاهی به دیگر نوشته‌ها بندازید…

  • انتخاب، توجه و خلق

    انتخاب، توجه و خلق

    میان خلق و پوچی، فاصله‌ی اندکی وجود دارد،این میان با «انتخاب» پر می‌شود. انتخاب در هر لحظه شبیه به «توجه» می‌ماند، گویی که انتخاب می‌کنی «در این لحظه» به چی توجه کنی و آنگاه که توجه می‌کنی به انتخابت، وارد مراقبت می‌شوی؛ گونه‌ایی از عمل کردن، اقدام کردن برای حفظ و رشد.از انتخابت مراقبت می‌کنی…

  • قصه‌ی کوچ شدنم

    قصه‌ی کوچ شدنم

    خبر بزرگی دارم! می‌خوام قصه‌ی خودم با آدم‌هارو براتون تعریف کنم، اینگونه که من شمارو می‌بینم. قصه‌ی من و شما از کودکی شروع شده؛ از درک نشدن تفاوت‌ها، از اینکه می‌دیدم دو نفر سر هم داد می‌زنند و عجیب که یک نیاز را فریاد می‌زنند ولی همدیگه را نمی‌شنوند. همیشه دلم می‌خواد آدم‌ها را ببینم،…

    ,
  • داستان من و کلارا و ثریا

    داستان من و کلارا و ثریا

    در کوچه پس کوچه‌های سنگ فرش شده‌ی البیازین در حال گشتن بودم، منطقه‌ایی در شهر گراندا؛ که به کارهای دختر نقاش برخوردم، کلارا دختری اسپانیایی اهل گراناداست. نقاشی‌هاشو پرینت کرده بود و می‌فروخت. سبک کارهاش از اون مدل‌هایی بود که معمولا من فرار می‌کنم، از اون کارهای شلوغ و پر از جزییات، پر از نماد،…

  • شکست خوردن

    شکست خوردن

    من ترس زیادی از ضعیف بودن، شکست خوردن، موفق نشدن، قضاوت شدن، در چشم دیگران مناسب نبودن دارم یا شاید داشتم. من با این پیشینه‌ام، با این پیشینه درگیر Shame & Guilt شدن و این حجم از ترس و قضاوت، شکست و زیر سوال رفتن؛ سال‌ها تلاش کردم با تک تک این احساسات اشتباه در…

  • معبد جسم

    معبد جسم

    … و درد می‌کشیم؛ درد می‌کشیم چون داریم رشد می‌کنیم، داریم قد می‌کشیم، ما هرگز به این اندازه قد بلند نبودیم، هرگز از این زاویه دنیا را ندیدیم. این ترس، این درد، این رشد ما، تکامل ماست.

  • ما چطور دنیا را از آن خود می‌کنیم؟

    ما چطور دنیا را از آن خود می‌کنیم؟

    اینجا ‪“‬پلتفرم‪”‬ است، ‪“‬پلتفرم‪”‬ نام یک بار در کوچه پس کوچه‌های یک شهر کوچیکه، که اولین بار ما اتفاقی از روبروش رد شدیم و جذب دکور خاصش و درگیر موسیقی و حال دوستانه‌اش شدیم. سوالم اینجاست که چطور این بار دلنیشین، با آن کتابخانه‌ی جذابش که روز اول دل مارو برد، الان بخشی از ما…

  • [تکمیل ظرفیت] «دِرَنگ کردن و ادامه دادن»✨

    [تکمیل ظرفیت] «دِرَنگ کردن و ادامه دادن»✨

    دوره‌ایی درونی که قراره افکار، احساسات و نوع بودنت را خودت اونطوری که دوست داری خلق کنی. ثبت‌نام تا ۲۱ فروردین ۱۴۰۲

    ,
  • هویت‌هایی که می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم

    هویت‌هایی که می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم

    درباره‌ی دوچرخه‌ام باید بنویسم و درواقع، درباره‌ی هویت‌هایی که برای خودمون می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم باید بنویسم. دستکش‌هامو برداشتم، قمقمه رو پرکردم، و رفتم که پنج‌شنبه صبح یه رکابی بزنم و سر حال بشم.و دوچرخم نبود. یعنی واقعا نبود! دوچرخم رو دزدیدن. و این برام خیلی ناراحت کنندست. دوچرخم بخشی از هویت زندگی جدیدم در…

  • چقدر زندگی کردم

    چقدر زندگی کردم

    امروز از خونه‌ی دوستم وقتی بچه‌ها خواب بودن زدم بیرون، خونه‌اش یه خیابون پایین‌تر از کافه لمیز فاطمی هستش، ده دقیقه‌ایی پیاده اومدم تا لمیز و سفارش دادن و نشستم به خوندن کتاب فرسودگی کریستیان بوبَن که انگار با قلم من نوشته خواهد شد در حوالی ۴۰ سالگی‌ام. هر خط از کتاب را که می‌خونم…

  • دل من هزار پاره‌ست

    دل من هزار پاره‌ست

    دل من هزار پاره‌ست افتاده به هر گوشه هزار بار کندم و رفتم حزنی دارم از رفتن مدام حزنی دارم از این هزار پاره دوست داشتن هزار دوست هزار خانواده هزار مردم، هزار دردست.

  • به نام زندگی

    به نام زندگی

    فهمیدم زندگی مرحله‌ایی نیست که با تلاش زیاد بتوانم بهش برسم. زندگی مرحله‌ی باز نشده‌ی یک بازی نیست که روزی بهش برسی. زندگی همین‌جاست، میان قلم من و ذهن تو نشسته، می‌خندد. زندگی همین صندلی حصیری در این شب پاییزی‌ست. زندگی همین صدای شمس لنگرودی در هدفون است که زمزمه می‌کند…

  • گرگ دگرگونی

    گرگ دگرگونی

    دگرگونی یک گرگ درون دارد. زوزه‌هایش در راهرو می‌پیچد می‌ترسم! گرگی در زیرزمین حبس شده است می‌دانم زوزه‌هایش بی خوابم می‌کند می‌دانم، آنجاست.

  • بودن و ربودن لحظه‌ها

    بودن و ربودن لحظه‌ها

    به دغدغه خودم از بودن و زندگی کردن لحظه‌ها پرداختم. همینطور تفاوت انگیزه‌های مثبت و منفی را توضیح دادم که میتونه کمک کننده باشه تا از مرحله ترس، اظطراب، افسردگی و … رد بشید و به سمت چیزی که می‌خواهید بسازید حرکت کنید.