
نوجوانی
شکست عشقی و گریهی بیپایان در خیابان دربند؛ اولین تجربهی نیستی احساسی(ادراک مرگ بود برای من)، اولین تجربهی فرصتی از دست رفته، زمانی به باد رفته. حس تهی شدن، ندیدن هیچ آیندهایی. شکستی عمیق در نوجوانی و شروع درک فانی بودن هر جز از زندگی.
جوانی
مریضی و مرگ بابا، نشون داد که آدمهای مسن اطرافمون میتوانند برای همیشه نباشند و وقتی میگیم نباشند یعنی اینکه به هیچ شکلی از وجود نیستن و هرگز راه ارتباطی برای گفت و گو با آنها پیدا نمیکنیم، یعنی اگر حرفی توی دلت مانده باشد که نگفته باشی هرگز نمیتونی بگی.
این اتفاق «نیستی» و از دست رفتن فرصت را بیشتر از هرچیز بهم نشون داد.
از اونروز به دوستام توصیه میکنم بیشتر با مادر و پدرهاشون باشن چون روزی میاد که دیگه نمیتونند ازشون دلجویی و باهاشون همدردی کنند.
از اون روز بیشتر سعی میکنم با مادرم همراه باشم و کنارم باشه و مهربانتر باشم، هرچند خیلی وقتها اینطوری نبوده.
مریضی بابا تجربهی شگرفی برای من بود، من در تمام زندگی حس ناخوشایندی نسبت به او داشتم که در دوران مریضی و هم نشینی طولانی با او تبدیل به یک درک عمیق از او شد و این درک، عشقی زیبا را بوجود آورد که تمام خاطرات بد را بی اثر کرد و هنوز بعد از گذشت هشت – نه سال ادامه داره و فروکش نکرده. او در آخرین روزهایی که دیگر توان حرف زدن هم نداشت، وقتی همه دورش جمع بودن تمام انرژی نداشتهاش را مثل کسی که میخواهد کوهی را جا به جا کند جمع کرد تا از ما یک کاغذ و خودکار بگیره و روی کاغذ نوشت:
«همهتون را خیلی دوست دارم. ناصر»
و او معمای زندگی فانی را در یک جمله با سختی و فشار تمام نوشت و آرام شد.
شروع دهی سی
«ضدهوایی ایران، دوبار با موشک، هواپیمایی مسافربری که ایرانیان را به سمت کانادا میبرد را مورد هدف قرار داد و تمامی ۱۶۷ مسافر کشته شدند»
خبر کوتاه بود، اما شوک این خبر تمام ایرانیان جهان را به افسردگی کشاند، این خبر نشان داد که مهم نیست موفق به رفتن از کشور شده باشی یا نه، مرگ چنان به سراغمان میاید که تصورت از موفقیت و آرامش در زندگی از هم میپاشد.
اگر روز قبل از حادثه، از مردم نظرسنجی میکردید احتمالا اکثریت میگفتن مسافرین کانادا که فردا پرواز دارند انسانهای خوشبختی هستن و دلشون میخواست جای اونها باشند.
این مرگ ۱۶۷ انسان خوشبخت، اهمیت قریب الوقوع بودن مرگ را بیش از هر چیز نشون داد.
اهمیت درک زندگی، حال و لذت از لحظه را شفاف کرد، معنای خوشبختی را تغییر داد.
دههی سی
بابک خرمدین دوست نزدیک ما بود، خانهی ما آمده بود، خانهاش رفته بودیم. در اکران فیلمهایش شرکت کرده بودیم و دیده بودیم که فیلمهایش را به مادر و پدرش تقدیم میکند. گلی که برای اکران فیلم آورده بودیم را مستقیما در دستهای پدرش گذاشته بودیم.
روزی در وقت تلف کردنهای اینستاگرامی عکس بابک را دیدیم.
سکوت مرگبار و سپس انکار انکار انکار تا پذیرش.
کشته شدن بابک توسط پدر و مادرش، نشان داد مرگ و نیستی به اشکال مختلف در نزدیکی ما پیش میآید. دوستی، توسط خانوادهاش که برایش بسیار مهم بود کشته شد. این تصویر ماهها در ذهن من تکرار شد. این پایان تراژدی، انگار هیچ وقت تمام نمیشود.
رفتن بابک برای من پذیرش این واقعیت است که مرگ بسیار نزدیک میتواند باشد برای خودم برای دوستانم برای تمامی موجودات زنده.
اثربخشی موجمانند
حال که مرگ انقدر نزدیک است، وقتی برای هدر دادن، تلف کردن، حرص خوردن و زندگی نکردن نمیماند.
“مرگ” رنگ موفقیت را میپراند و معنای جدیدی را میطلبد که ارزشش را داشته باشد.
ارزشهایی که تا امروز به نظر زیبا میآیند و آرامش و معنا به زندگی فانی میدهند اینها هستند:
اثربخشی موجمانند، ارتباطات سالم، همدردی و هم نوع دوستی و صد البته دوستان
حوالی ۱۰ام خرداد، در میان خواندن کتاب «خیره به خورشید» اثر اروین یالوم.
این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید