
پردهی اول:
نگاه کردن به آدمها، مثل نگاه کردن به یک منظره میمونه؛ میبینی رود از کجا رفته، اون سمت درختهای میوه است، این سمت یک تک درخت ایستاده، عقبتر کنار پاکوب اون پشت یک درخت قدیمی بلند هست.
پردهی دوم:
نگاه کردن به آدمها، مثل گشتن تو کوچه پس کوچههای بافت قدیمی یزد میمونه. به این فکر میکنی کی اینجا بوده، چیکار میکرده، فکر میکنی چه اتفاقهایی توی این کوچه افتاده، ماجراهاشون چی بوده؛ بعد به ترکهای روی دیوار نگاه میکنی و گذشت سالها را میبینی، خونهایی را اون وسط پیدا میکنی که بازسازی شده و حس اون دوران را میگیری، عطر زندگی میده…
پردهی سوم:
نگاه کردن به آدمها مثل دیدن یک تابلوی نقاشی میمونه، ممکن ارتباط برقرار کنی باهاش، ممکن هم هست درکش نکنی. اون تابلو پر از رنگ و فرم هستش، ممکن چشمت را بگیره و بیشتر دقت کنی، دلت بخواد بفهمی قصهاش چیه، چرا این فرم، چرا این رنگ…
پردهی چهارم:
نگاه کردن به آدمها مثل خوندن یک رمان گیرا میمونه، دلت میخواد سریعتر ببینی چی میشه، قبلش چی شده که به اینجا رسیده، بعدش چی؟ دلت میخواد بدونی، ولی دلت نمیخواد تموم بشه.
میخوای قصهی اون نقش فرعی را کامل بدونی، ماجراش چی بود، چی شده که این دوتا کنار هم هستن. یه جاهایی که داستان میره جلو، دلت میخواد جزییاتش را بفهمی، یه وقتهایی هم رمانت رنگ میبازه، پیش خودت میگی اینم همون ماجرای کلیشهایی رمانهای ایرانیست…
۱۷ خرداد ۱۴۰۱
این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید