








میان خلق و پوچی، فاصلهی اندکی وجود دارد،این میان با «انتخاب» پر میشود. انتخاب در هر لحظه شبیه به «توجه» میماند، گویی که انتخاب میکنی «در این لحظه» به چی توجه کنی و آنگاه که توجه میکنی به انتخابت، وارد مراقبت میشوی؛ گونهایی از عمل کردن، اقدام کردن برای حفظ و رشد.از انتخابت مراقبت میکنی…
خبر بزرگی دارم! میخوام قصهی خودم با آدمهارو براتون تعریف کنم، اینگونه که من شمارو میبینم. قصهی من و شما از کودکی شروع شده؛ از درک نشدن تفاوتها، از اینکه میدیدم دو نفر سر هم داد میزنند و عجیب که یک نیاز را فریاد میزنند ولی همدیگه را نمیشنوند. همیشه دلم میخواد آدمها را ببینم،…
در کوچه پس کوچههای سنگ فرش شدهی البیازین در حال گشتن بودم، منطقهایی در شهر گراندا؛ که به کارهای دختر نقاش برخوردم، کلارا دختری اسپانیایی اهل گراناداست. نقاشیهاشو پرینت کرده بود و میفروخت. سبک کارهاش از اون مدلهایی بود که معمولا من فرار میکنم، از اون کارهای شلوغ و پر از جزییات، پر از نماد،…
من ترس زیادی از ضعیف بودن، شکست خوردن، موفق نشدن، قضاوت شدن، در چشم دیگران مناسب نبودن دارم یا شاید داشتم. من با این پیشینهام، با این پیشینه درگیر Shame & Guilt شدن و این حجم از ترس و قضاوت، شکست و زیر سوال رفتن؛ سالها تلاش کردم با تک تک این احساسات اشتباه در…
… و درد میکشیم؛ درد میکشیم چون داریم رشد میکنیم، داریم قد میکشیم، ما هرگز به این اندازه قد بلند نبودیم، هرگز از این زاویه دنیا را ندیدیم. این ترس، این درد، این رشد ما، تکامل ماست.
اینجا “پلتفرم” است، “پلتفرم” نام یک بار در کوچه پس کوچههای یک شهر کوچیکه، که اولین بار ما اتفاقی از روبروش رد شدیم و جذب دکور خاصش و درگیر موسیقی و حال دوستانهاش شدیم. سوالم اینجاست که چطور این بار دلنیشین، با آن کتابخانهی جذابش که روز اول دل مارو برد، الان بخشی از ما…
دورهایی درونی که قراره افکار، احساسات و نوع بودنت را خودت اونطوری که دوست داری خلق کنی. ثبتنام تا ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دربارهی دوچرخهام باید بنویسم و درواقع، دربارهی هویتهایی که برای خودمون میسازیم و ازشون نمیگذریم باید بنویسم. دستکشهامو برداشتم، قمقمه رو پرکردم، و رفتم که پنجشنبه صبح یه رکابی بزنم و سر حال بشم.و دوچرخم نبود. یعنی واقعا نبود! دوچرخم رو دزدیدن. و این برام خیلی ناراحت کنندست. دوچرخم بخشی از هویت زندگی جدیدم در…
امروز از خونهی دوستم وقتی بچهها خواب بودن زدم بیرون، خونهاش یه خیابون پایینتر از کافه لمیز فاطمی هستش، ده دقیقهایی پیاده اومدم تا لمیز و سفارش دادن و نشستم به خوندن کتاب فرسودگی کریستیان بوبَن که انگار با قلم من نوشته خواهد شد در حوالی ۴۰ سالگیام. هر خط از کتاب را که میخونم…
دل من هزار پارهست افتاده به هر گوشه هزار بار کندم و رفتم حزنی دارم از رفتن مدام حزنی دارم از این هزار پاره دوست داشتن هزار دوست هزار خانواده هزار مردم، هزار دردست.
فهمیدم زندگی مرحلهایی نیست که با تلاش زیاد بتوانم بهش برسم. زندگی مرحلهی باز نشدهی یک بازی نیست که روزی بهش برسی. زندگی همینجاست، میان قلم من و ذهن تو نشسته، میخندد. زندگی همین صندلی حصیری در این شب پاییزیست. زندگی همین صدای شمس لنگرودی در هدفون است که زمزمه میکند…
دگرگونی یک گرگ درون دارد. زوزههایش در راهرو میپیچد میترسم! گرگی در زیرزمین حبس شده است میدانم زوزههایش بی خوابم میکند میدانم، آنجاست.
به دغدغه خودم از بودن و زندگی کردن لحظهها پرداختم. همینطور تفاوت انگیزههای مثبت و منفی را توضیح دادم که میتونه کمک کننده باشه تا از مرحله ترس، اظطراب، افسردگی و … رد بشید و به سمت چیزی که میخواهید بسازید حرکت کنید.