
امروز از خونهی دوستم وقتی بچهها خواب بودن زدم بیرون، خونهاش یه خیابون پایینتر از کافه لمیز فاطمی هستش، ده دقیقهایی پیاده اومدم تا لمیز و سفارش دادن و نشستم به خوندن کتاب فرسودگی کریستیان بوبَن که انگار با قلم من نوشته خواهد شد در حوالی ۴۰ سالگیام. هر خط از کتاب را که میخونم یک نفس راحت میکشم و زندگی برام سادهتر میشه، ساده میشه به اندازهی زندگی کردن.
میام بیرون و شروع میکنم به قدم زدن، خیابون ولیعصر همین نزدیکی هستش، راه میافتم پیاده به سمت تجریش.
این پیادهروی سه ساعته یک خداحافظی با تهران هستش. توی خیابون قدم میزنم. هوا گرفته، سرد و خیابونای جمعه خلوت؛ اما دلگیر نیست چون زاویه نگاهم تغییر کرده.
«زاویه نگاه» کلید ماجراست.
این خیابونها همش برام خاطرهست، از شرکتهایی که کار کردم، از دوستام که قدم زدیم باهم، کافه رفتیم. از استرسها از دوست دخترم که توی ولیعصر بوسیدمش، از مسیر خوابگاه دانشگاه الزهرا و تاکسیهای ده ونک.
از پاساژ پایتخت و مرکز تکنولوژیهای جدید و لاکچری و حسرتهای زندگی شهری؛ از عکاسی عکسباران و دوران هنرمند بودن.
از پارک ملت، دوچرخه سواری تا شرکت، پادکست گوش دادن و کتاب خوندن در پیادهروی.
میرسم به تقاطع میرداماد، نگاه میکنم به چهارراه و پیش خودم میگم «من چقدر زندگی کردم!»
واقعا «من چقدر زندگی کردم!»
این جمله در من شعف ایجاد میکنه و یک حس رضایت خوبی را در من ایجاد میکنه، انگار معنای زندگی را فهمیدم: « #زندگی_کردن »
احساس میکنم مسیر رو درست اومدم و نقشهایی بهم میده از آینده که فقط باید زندگی کنم. زندگی کردن یعنی همین تلاش کردن، دیدن، تجربه کردن، شکست خوردن، لذت بردن، گریه کردن. برای زندگی کردن فقط باید زندگی کرد، یه جوری که تهش بگی «من چقدر زندگی کردم!».
فکر میکردم دنبال راحتی، خوشگذرونی و سرگمی هستم.
ولی الان که نه ماه ازش گذشته، میفهمم دنبال تجربه کردن زندگی هستم که این ساده نیست، سخت هستش. ممکن خوش هم نگذره حتی.
دنبال زیستن هستم، به همین سادگی.
۱۸/آذر/۱۴۰۱
این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید