به نام زندگی

📍Marburg, Germany . October 2023 . Comment on Instagram post

اینجا تنها کافه‌ی شهرست که حرفی برای گفتن با من دارد. یکم پیاده‌روی کردم، بعد دوچرخه را برداشتم یکم رکاب زدم و آمدم اینجا که صفحه‌های انتهایی این دفترچه شگفت‌انگیز را به پایان برسانم.
کاش تصویری از این کافه میان نوشته برایتان می‌گذاشتم، صندلی‌های حصیری در پیاده‌روی سنگ‌فرش شده، روبروی خیابانی پر رفت و آمد. پتوهای رنگی تا زده روی صندلی‌ها، منتظر روز‌های زنده‌ی پاییز که خود را محدود نمی‌کنند. می‌بارد، سرد می‌شود، آفتابی می‌شود با بادی تند همانطور که دلش می‌خواهد، می‌تازد و سحرگاه شهر خود را در مه فرو‌ می‌برد.
لیوانم را بر می‌دارم، دستم را گرم می‌کنم مثل این فیلم‌ها، حال بازیکران را دوست دارم. میز‌هایش هم چوبی‌ست. رنگی. میز من آبی رنگ‌ست و رنگ پریده. رنگ چوب زیرش معلومه. میز کناری باهم گپ می‌زنند، نمی‌شنوم ولی احساس می‌کنم مشغول توصیه‌هایی درباره‌ی شیوه‌ی درست زندگی هستند. پسر اشاره‌هایی به گذشته‌ی‌ دختر می‌کند. بحث جذابی نیست برای من، گذشته‌ایی وجود ندارد.

من هستم اینجا روی این صندلی مقابل شمعی روی میز که توی لیوان آبجو گذاشته‌اند و نسیم با اصالت پاییز هر از گاهی شمع را به رقص می‌آورد.

… از روبرویم مرد مسنی با زنی جوان رد می‌شود و من شوکه می‌شوم! تهران که بودم کافه لمیز می‌نشستم و آنجا هم مرد مسنی با زنی جوان هر از گاهی رد می‌شدن، نوع نگاهشان، غم چهره‌یشان، لبخند‌هایشان، فشار زندگیشان و شان‌های دیگرشان مثل همینا بود. انگار همین‌ها از نژادی دیگر در قاره‌ایی دیگر در مقابل کافه‌ایی دیگر از روبه‌روی من می‌گذرند.
انگار این شخصیت‌ها توی ذهن من پرداخته می‌شوند. چطور ممکنه همان شخصیت‌ها قاره‌ایی آن‌ورتر در جلد نژادی دیگر به همان زندگی مشغول باشند؟

«اينک منم
يگانه فرصت اين جهان
فرمان می‌دهم
دوستم بداری
ای تنها امتم
اگر سعادت امروز و رستگاری رستخيزت را
در خانه‌ی من می‌خواهی»
~ شمس لنگرودی

اول دفترچه‌ام نوشته‌ام «به نام دوست». خیلی سالست که به نام دوست شروع می‌کنم، قبل‌تر از آن به نام بی‌نام دوست شروع می‌کردم. شروع این دفترچه به یک سال پیش بر می‌گردد، سال آتش بود، سال بلوغ.
امشب در پایان سال دفترچه‌ایی که معادل یک سال نوری-بلکه بیشتر- رسیدم به این که زندگی را در میان کتاب‌ها نمی‌شود پیدا کرد.
زندگی را فقط با زندگی کردن می‌توان زندگی کرد.
فهمیدم زندگی مرحله‌ایی نیست که با تلاش زیاد بتوانم بهش برسم. زندگی مرحله‌ی باز نشده‌ی یک بازی نیست که روزی بهش برسی.
زندگی همین‌جاست، میان قلم من و ذهن تو نشسته، می‌خندد. زندگی همین صندلی حصیری در این شب پاییزی‌ست. زندگی همین صدای شمس لنگرودی در هدفون است که زمزمه می‌کند:
«بنویس و هراس مدار
بنویس
بنویس و هراس مدار
از آنکه غلط می‌افتد
بنویس و
پاک کن
همچون خدا 
که هزاران سال است
می‌نویسد و پاک می‌کند
و ما هنوز مانده‌ایم
در انتظار پاک‌شدن
و بر خود می‌لرزیم.»

زندگی جای دیگری نیست. همین است، همینجا. آدم‌ها از جلویم رد می‌شوند. آن‌هایی که نگاه می‌کنند و کنجکاوانه من را می‌شکافند را بیشتر دوست دارم. احساس می‌کنم کنجکاوی زندگی را در خود دارند.

امسال هر زندگی که کردم به‌وجود آمد، امسال هر زندگی که نکردم بوجود نیامد. قانون ساده‌ایی پیدا شد.

سال دفترچه‌ایی پیش رو را از جایگاه بودن شروع کردم. تا قبل از این به مقصد زندگی می‌دویدم، هراسان اقدام می‌کردم برای به هدف رسیدن. سال پیش‌رو که از همین لحظات پیش، از چند جمله عقب‌تر شروع شده را از جایگاه رسیده شده، از مقصد شروع کردم.
از جایگاه غایت نهایی. از بودن در آن نگاه می‌کنم از بودن در آن عمل می‌کنم. به مقصد نمی‌روم، من از مقصد میایم. در مقصد با تو دارم صحبت می‌کنم. از اوج رسیدن دارم زندگی می‌کنم. من در آن اوج والای رسیدنم، از آنجا شروع می‌کنم.
من همانم که هر لحظه هستم. من از این لحظه برای این لحظه حرف می‌زنم.
ای دوست، به نام و بی‌نام تو زیاد نوشته‌ام. دفترچه‌ی جدید را «به نام زندگی» آغاز می‌کنم، نه «زندگی می‌کنم». می‌نویسم «آغاز می‌کنم» و خط می‌زنم، می‌نویسم به نام زندگی «زندگی می‌کنم».
۴ام آبان ۱۴۰۲
ماربورگ
کافه‌ی ترکیه‌ایی‌ها


این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید



نگاهی به دیگر نوشته‌ها بندازید…

  • انتخاب، توجه و خلق

    انتخاب، توجه و خلق

    میان خلق و پوچی، فاصله‌ی اندکی وجود دارد،این میان با «انتخاب» پر می‌شود. انتخاب در هر لحظه شبیه به «توجه» می‌ماند، گویی که انتخاب می‌کنی «در این لحظه» به چی توجه کنی و آنگاه که توجه می‌کنی به انتخابت، وارد مراقبت می‌شوی؛ گونه‌ایی از عمل کردن، اقدام کردن برای حفظ و رشد.از انتخابت مراقبت می‌کنی…

  • قصه‌ی کوچ شدنم

    قصه‌ی کوچ شدنم

    خبر بزرگی دارم! می‌خوام قصه‌ی خودم با آدم‌هارو براتون تعریف کنم، اینگونه که من شمارو می‌بینم. قصه‌ی من و شما از کودکی شروع شده؛ از درک نشدن تفاوت‌ها، از اینکه می‌دیدم دو نفر سر هم داد می‌زنند و عجیب که یک نیاز را فریاد می‌زنند ولی همدیگه را نمی‌شنوند. همیشه دلم می‌خواد آدم‌ها را ببینم،…

    ,
  • داستان من و کلارا و ثریا

    داستان من و کلارا و ثریا

    در کوچه پس کوچه‌های سنگ فرش شده‌ی البیازین در حال گشتن بودم، منطقه‌ایی در شهر گراندا؛ که به کارهای دختر نقاش برخوردم، کلارا دختری اسپانیایی اهل گراناداست. نقاشی‌هاشو پرینت کرده بود و می‌فروخت. سبک کارهاش از اون مدل‌هایی بود که معمولا من فرار می‌کنم، از اون کارهای شلوغ و پر از جزییات، پر از نماد،…

  • شکست خوردن

    شکست خوردن

    من ترس زیادی از ضعیف بودن، شکست خوردن، موفق نشدن، قضاوت شدن، در چشم دیگران مناسب نبودن دارم یا شاید داشتم. من با این پیشینه‌ام، با این پیشینه درگیر Shame & Guilt شدن و این حجم از ترس و قضاوت، شکست و زیر سوال رفتن؛ سال‌ها تلاش کردم با تک تک این احساسات اشتباه در…

  • معبد جسم

    معبد جسم

    … و درد می‌کشیم؛ درد می‌کشیم چون داریم رشد می‌کنیم، داریم قد می‌کشیم، ما هرگز به این اندازه قد بلند نبودیم، هرگز از این زاویه دنیا را ندیدیم. این ترس، این درد، این رشد ما، تکامل ماست.

  • ما چطور دنیا را از آن خود می‌کنیم؟

    ما چطور دنیا را از آن خود می‌کنیم؟

    اینجا ‪“‬پلتفرم‪”‬ است، ‪“‬پلتفرم‪”‬ نام یک بار در کوچه پس کوچه‌های یک شهر کوچیکه، که اولین بار ما اتفاقی از روبروش رد شدیم و جذب دکور خاصش و درگیر موسیقی و حال دوستانه‌اش شدیم. سوالم اینجاست که چطور این بار دلنیشین، با آن کتابخانه‌ی جذابش که روز اول دل مارو برد، الان بخشی از ما…

  • [تکمیل ظرفیت] «دِرَنگ کردن و ادامه دادن»✨

    [تکمیل ظرفیت] «دِرَنگ کردن و ادامه دادن»✨

    دوره‌ایی درونی که قراره افکار، احساسات و نوع بودنت را خودت اونطوری که دوست داری خلق کنی. ثبت‌نام تا ۲۱ فروردین ۱۴۰۲

    ,
  • هویت‌هایی که می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم

    هویت‌هایی که می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم

    درباره‌ی دوچرخه‌ام باید بنویسم و درواقع، درباره‌ی هویت‌هایی که برای خودمون می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم باید بنویسم. دستکش‌هامو برداشتم، قمقمه رو پرکردم، و رفتم که پنج‌شنبه صبح یه رکابی بزنم و سر حال بشم.و دوچرخم نبود. یعنی واقعا نبود! دوچرخم رو دزدیدن. و این برام خیلی ناراحت کنندست. دوچرخم بخشی از هویت زندگی جدیدم در…

  • چقدر زندگی کردم

    چقدر زندگی کردم

    امروز از خونه‌ی دوستم وقتی بچه‌ها خواب بودن زدم بیرون، خونه‌اش یه خیابون پایین‌تر از کافه لمیز فاطمی هستش، ده دقیقه‌ایی پیاده اومدم تا لمیز و سفارش دادن و نشستم به خوندن کتاب فرسودگی کریستیان بوبَن که انگار با قلم من نوشته خواهد شد در حوالی ۴۰ سالگی‌ام. هر خط از کتاب را که می‌خونم…

  • دل من هزار پاره‌ست

    دل من هزار پاره‌ست

    دل من هزار پاره‌ست افتاده به هر گوشه هزار بار کندم و رفتم حزنی دارم از رفتن مدام حزنی دارم از این هزار پاره دوست داشتن هزار دوست هزار خانواده هزار مردم، هزار دردست.

  • به نام زندگی

    به نام زندگی

    فهمیدم زندگی مرحله‌ایی نیست که با تلاش زیاد بتوانم بهش برسم. زندگی مرحله‌ی باز نشده‌ی یک بازی نیست که روزی بهش برسی. زندگی همین‌جاست، میان قلم من و ذهن تو نشسته، می‌خندد. زندگی همین صندلی حصیری در این شب پاییزی‌ست. زندگی همین صدای شمس لنگرودی در هدفون است که زمزمه می‌کند…

  • گرگ دگرگونی

    گرگ دگرگونی

    دگرگونی یک گرگ درون دارد. زوزه‌هایش در راهرو می‌پیچد می‌ترسم! گرگی در زیرزمین حبس شده است می‌دانم زوزه‌هایش بی خوابم می‌کند می‌دانم، آنجاست.

  • بودن و ربودن لحظه‌ها

    بودن و ربودن لحظه‌ها

    به دغدغه خودم از بودن و زندگی کردن لحظه‌ها پرداختم. همینطور تفاوت انگیزه‌های مثبت و منفی را توضیح دادم که میتونه کمک کننده باشه تا از مرحله ترس، اظطراب، افسردگی و … رد بشید و به سمت چیزی که می‌خواهید بسازید حرکت کنید.