اینجا تنها کافهی شهرست که حرفی برای گفتن با من دارد. یکم پیادهروی کردم، بعد دوچرخه را برداشتم یکم رکاب زدم و آمدم اینجا که صفحههای انتهایی این دفترچه شگفتانگیز را به پایان برسانم.
کاش تصویری از این کافه میان نوشته برایتان میگذاشتم، صندلیهای حصیری در پیادهروی سنگفرش شده، روبروی خیابانی پر رفت و آمد. پتوهای رنگی تا زده روی صندلیها، منتظر روزهای زندهی پاییز که خود را محدود نمیکنند. میبارد، سرد میشود، آفتابی میشود با بادی تند همانطور که دلش میخواهد، میتازد و سحرگاه شهر خود را در مه فرو میبرد.
لیوانم را بر میدارم، دستم را گرم میکنم مثل این فیلمها، حال بازیکران را دوست دارم. میزهایش هم چوبیست. رنگی. میز من آبی رنگست و رنگ پریده. رنگ چوب زیرش معلومه. میز کناری باهم گپ میزنند، نمیشنوم ولی احساس میکنم مشغول توصیههایی دربارهی شیوهی درست زندگی هستند. پسر اشارههایی به گذشتهی دختر میکند. بحث جذابی نیست برای من، گذشتهایی وجود ندارد.
من هستم اینجا روی این صندلی مقابل شمعی روی میز که توی لیوان آبجو گذاشتهاند و نسیم با اصالت پاییز هر از گاهی شمع را به رقص میآورد.
… از روبرویم مرد مسنی با زنی جوان رد میشود و من شوکه میشوم! تهران که بودم کافه لمیز مینشستم و آنجا هم مرد مسنی با زنی جوان هر از گاهی رد میشدن، نوع نگاهشان، غم چهرهیشان، لبخندهایشان، فشار زندگیشان و شانهای دیگرشان مثل همینا بود. انگار همینها از نژادی دیگر در قارهایی دیگر در مقابل کافهایی دیگر از روبهروی من میگذرند.
انگار این شخصیتها توی ذهن من پرداخته میشوند. چطور ممکنه همان شخصیتها قارهایی آنورتر در جلد نژادی دیگر به همان زندگی مشغول باشند؟
«اينک منم
يگانه فرصت اين جهان
فرمان میدهم
دوستم بداری
ای تنها امتم
اگر سعادت امروز و رستگاری رستخيزت را
در خانهی من میخواهی»
~ شمس لنگرودی
اول دفترچهام نوشتهام «به نام دوست». خیلی سالست که به نام دوست شروع میکنم، قبلتر از آن به نام بینام دوست شروع میکردم. شروع این دفترچه به یک سال پیش بر میگردد، سال آتش بود، سال بلوغ.
امشب در پایان سال دفترچهایی که معادل یک سال نوری-بلکه بیشتر- رسیدم به این که زندگی را در میان کتابها نمیشود پیدا کرد.
زندگی را فقط با زندگی کردن میتوان زندگی کرد.
فهمیدم زندگی مرحلهایی نیست که با تلاش زیاد بتوانم بهش برسم. زندگی مرحلهی باز نشدهی یک بازی نیست که روزی بهش برسی.
زندگی همینجاست، میان قلم من و ذهن تو نشسته، میخندد. زندگی همین صندلی حصیری در این شب پاییزیست. زندگی همین صدای شمس لنگرودی در هدفون است که زمزمه میکند:
«بنویس و هراس مدار
بنویس
بنویس و هراس مدار
از آنکه غلط میافتد
بنویس و
پاک کن
همچون خدا
که هزاران سال است
مینویسد و پاک میکند
و ما هنوز ماندهایم
در انتظار پاکشدن
و بر خود میلرزیم.»
زندگی جای دیگری نیست. همین است، همینجا. آدمها از جلویم رد میشوند. آنهایی که نگاه میکنند و کنجکاوانه من را میشکافند را بیشتر دوست دارم. احساس میکنم کنجکاوی زندگی را در خود دارند.
امسال هر زندگی که کردم بهوجود آمد، امسال هر زندگی که نکردم بوجود نیامد. قانون سادهایی پیدا شد.
سال دفترچهایی پیش رو را از جایگاه بودن شروع کردم. تا قبل از این به مقصد زندگی میدویدم، هراسان اقدام میکردم برای به هدف رسیدن. سال پیشرو که از همین لحظات پیش، از چند جمله عقبتر شروع شده را از جایگاه رسیده شده، از مقصد شروع کردم.
از جایگاه غایت نهایی. از بودن در آن نگاه میکنم از بودن در آن عمل میکنم. به مقصد نمیروم، من از مقصد میایم. در مقصد با تو دارم صحبت میکنم. از اوج رسیدن دارم زندگی میکنم. من در آن اوج والای رسیدنم، از آنجا شروع میکنم.
من همانم که هر لحظه هستم. من از این لحظه برای این لحظه حرف میزنم.
ای دوست، به نام و بینام تو زیاد نوشتهام. دفترچهی جدید را «به نام زندگی» آغاز میکنم، نه «زندگی میکنم». مینویسم «آغاز میکنم» و خط میزنم، مینویسم به نام زندگی «زندگی میکنم».
۴ام آبان ۱۴۰۲
ماربورگ
کافهی ترکیهاییها
این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید