دگرگونی یک گرگ درون دارد.
زوزههایش در راهرو میپیچد
میترسم!
گرگی در زیرزمین حبس شده است
میدانم
زوزههایش بی خوابم میکند
میدانم،
آنجاست.
در راهرو را میبندم، چفتش را هم میاندازم.
دم غروب است،
مشغولیت در کوچههاست؛
پنجرههارو باز میکنم
صدای بوق ماشینها پشت چراغ
صدای ساخت و سازهای بیپایان شهر
صدای خنده و حرف مردم میآید،
مشغول میشوم.
ای،
ای،
ای شب سیاه
تو چه بیرحمی!
سکوت نیمه شبت
به مشغولیتم شبیخون میزند و
زوزههای دگرگونی را به گوشم میرساند.
بیخوابم میکند
بالشتم را روی گوشم فشار میدهم که نشنوم، نشنوم.
شبی دگر هم گذشت؛
عمر ماست که میگذرد
روزی دگر،
انکار زوزهها
تکرار تکرار.
هجوم صدای شهر مشغولم میکند
انکار احساسات فضا را میدزد
انکار نیاز
گوشه گوشهی اتاق را پر میکند.
و باز شب بیرحم، سکوتش
زوزهها را مهمان میکند
از درز در چفت شده میخزند بیرون.
زیر پتو چپیدهام…
صدای پنجههایم را بر کف چوبی زمین میشنوم…
دگرگونی به پایتخت رسیده،
گرمای نفسم داغم میکند،
میلرزم از تغییر…
پتو رو بالاتر میکشم؛
میروم.
فردا دیگر پنجره را باز نمیکنم،
و در راهرو را باز گذاشتهام!
صدای زوزهام را گوش میکنم
و او با من درد و دل میکنم.
گرگ با من از من میگویم،
از تغییر میگویم، از نیازهای سرکوب شدهام
از احساسات حس نشدهام
او از من، از دگرگونی میگویم.
امروز دگرگونی آغاز شده است،
گرگم کنار من لمیده است…
Oct 13, 2023
Marburg
این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید