در کوچه پس کوچههای سنگ فرش شدهی البیازین در حال گشتن بودم، منطقهایی در شهر گراندا؛ که به کارهای دختر نقاش برخوردم، کلارا دختری اسپانیایی اهل گراناداست. نقاشیهاشو پرینت کرده بود و میفروخت. سبک کارهاش از اون مدلهایی بود که معمولا من فرار میکنم، از اون کارهای شلوغ و پر از جزییات، پر از نماد، پر از المانهایی که ممکنه بعضیها حس خوبی بهش نداشته باشند. از این ترکیب حیوان و انسان؛ آره دیگه گرفتید چی میگم.
از این طرحهایی که توی تتوهای بزرگ استفاده میشه. از همونا که مطمئنم سلیقهی من نیست و توقف نمیکنم براش. از همونا. و فردای اون روز من از کلارا این کار بزرگ، پر از جزییات را خریدم. اونم نه یک نسخهی پرینت شده ارزون، بلکه اصل کار را به گرونترین قیمیتی که تاحالا کار خریدم، گرفتم!

زندگی این شکلیه، به نظرم رشد کردن همین شکلیه، روزی چیزی را دوست نداری و روزی دیگر درکش میکنی و دوست داری. «درک چیزی که دیروز نمیفهمیدم»، دقیقا برای من معنی رشد است.
نقاشیهای کلارا را که دیدم و جسارتی که برای خریدش در من رشد کرده بود را حس کردم. یاد پلتفرم افتام؛ توی بار نشسته بودیم و نمایشگاه نقاشی هم اون جا از کارهای ثریا برپا بود، کارهایی با مفاهیمی خارج از عرفی که من آمدهام. یادمه اونجا نشسته بودم و به خودم گفتم «روزی که جرات کنم چنین کاری را بخرم و به دیوار خونهام آویزونکنم به اون پرهامی که دوست دارم خیلی نزدیک شدهام». اون لحظه که توی این افکار بودم، این که کاری از اون سبک بگیرم را خیلی دور از دسترس میدیدم. شبیه به رویایی در زندگی بعدی.
اما شاید کمتر از دو ماه، این رشد در من اتفاق افتاد. با دیدن دوستی که یک کار از ثریا خرید، این جسارت را داد بهم که این قدم مهم را توی زندگیم بردارم. این کار از ثریا را که گرفتم برای من نماد “جسارت”، “جرات” و رشد آدمی به سمت خلوص و به سمت خود بودن است.
از اون روز خودم بودن را بیشتر حس کردم.

امروز در گرانادا من به خود ایدهآلم خیلی نزدیکتر بودم، خیلی مصممتر میدونستم که این کار را میخوام.
برگردیم به اون لحظه که کلارا را دیدم؛ داشتم با سرعت توی کوچه ها میگشتم تا یه کافهایی پیدا کنم و به جلسهام برسم. کلارا را که دیدم اول فقط از آدرس اینستاگرامش عکس گرفتم که بعدا ببینم کاراشو ولی ناگهان درگیر نقوش و طرحهاش شدم: اون من را برد به سفر سایکودلیکم که چند روز پیش داشتم. من را برد به سرزمین موجودات به ظاهر ترسناک درونم. مرا برد اونجا که بزرگان سرزمین ترس اول سفر سر رسیدن و من ردشون کردم که درگیر وحشت نشم.
اونها رفتند و دههها بعد دوباره برگشتند:
– شماها تا الان کجا بودید؟ همهی سرزمینهای درون رو گشتم و ندیدمتون چرا!
اما این ترسناکترینها با فروتنی تمام گفتند:
– ما همان اول برای عرض ادب و معرفی خدمت رسیدیم ولی شما دست رد به سینهی ما زدید.
– من ترسیده بودم! فکر کردم شما آمدید مرا بترسانید…
– نه قربان، ما برای عرض ادب خدمت رسیدیم و قصد ترساندن نداشتیم
– شما این شکلی هستید کلا، کل سرزمینتان؟
– بله ما ظاهرمان این شکلی هستش، قصد ترسوندن نداریم
اونها بخشی از این زندگی و زیست من بودن، من وارد سرزمینشون شدم و با تک تکشون و زندگیهاشون آشنا شدم. آنها ترسناک، بد یا شیطانی نبودن، آنها هم مثل بقیه فقط آنها بودند.
کلارا من را به آنجا برد.
کارهای او برای من یادآور اون سرزمین است؛ در کارهای کلارا رشد خودم را دیدم. در طرحهای پر نقش او که با دقت کنار هم چیده شده بود، تغییر ادراکم از این جریان را دیدم.
خوب و بد، درست و غلط، زشت و زیبا، همه و همه فقط به درک ما از جهان برمیگرده، به هنجار و ناهنجار محلهایی که بزرگ شدیم و جایی که زندگی میکنیم برمیگرده.
و در آخر، در این آخر باورناپذیر خودمون را بنده و فرمانبردار تجسم و درک محدودمون میکنیم.
وگرنه ما در یک سیاهی مطلق-نه به معنی تاریکی بلکه به معنی خلق محض- هستیم که با تصاوراتمون تجسم پیدا میکنیم و معنا را با درکمون از هستی سوارش میکنیم.
از میان برخیز حافظ که تو خود حجاب خودی، برخیز!
این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید