
اینجا “پلتفرم” است، “پلتفرم” نام یک بار در کوچه پس کوچههای یک شهر کوچیکه، که اولین بار ما اتفاقی از روبروش رد شدیم و جذب دکور خاصش و درگیر موسیقی و حال دوستانهاش شدیم.
سوالم اینجاست که چطور این بار دلنیشین، با آن کتابخانهی جذابش که روز اول دل مارو برد، الان بخشی از ما شده است؟ یعنی ما بخشی از پلتفرم و پلتفرم بخشی از ما، و الان دیگر هیچ کدوم از ما، بدون آن دیگری(یا همان جا) کامل نیستیم.
چطور ممکن است موجودیتی به این حد دور از ما، تا این حد مستقل و کامل، در ارتباطی بتواند تغییر کند و یک پارچه شود و با غریبهایی ترکیب گردد و هویت و معنایی جدید پیدا کند. این انسان گویا میتواند همه چیز را اهلی کند، خودش را ترکیب کند، معنایی جدید ایجاد کند و به آن معنا بچسبد و ازش تغذیه کند.

در میان این نوشتار امیت(امید) از کنارم رد میشود و دستی از محبت و دوستی بر روی زانویم میزند بیآنکه بداند دارم از بار او مینویسم. این ماجرا، این نگرش، این درک از اهلی کردن یا اهلی شدن یک فضای کاملا دور از دسترس(از نظر ذهنی) در شهری دور افتاده، مرا یاد ماجرای “اهلی کردن” در قصهی شازده کوچولو انداخت…
اگر از این نوشته بشنویم و درک کنیم که میتوانیم موجودیتی کاملا بیگانه را اهلی کنیم(شاید “اهلی کردن” واژهی دقیقی نباشد و بعدا عوضش کنم)، درهای دنیا چقدر برایمان باز میشود، پر از امکانات و پر از هیجان میشود.
زندگی باور نکردنی میشود وقتی ترسهایت(یا شاید ضعفهایت، ضعفهای من از جنس ترس هستن) را میشناسی، میپذیری و ازشون رد میشوی یا کنار میایی… بعد یکهو، انگار همهی درهای دنیا برایت باز میشود. میتوانی هر آنچه از این میان میخواهی را انتخاب کنی و اهلی کنی و اهلی شوی.
(این قصه را برای ماجرای خودم و شرکتی که در آن کار میکنم هم میتوانم تعریف کنم که چگونه ما به یک معنا رسیدیم. دو موجودیتی که چند سال پیش هر دو مستقل، کامل و به دور از هم بودند و الان بخشی از یکدیگرند.)
برگردیم به موضوع “ترس” و “اهلی کردن”:
این تصویر از 🎸 مورات (مراد) و 🎷عاریف (عارف) را چند شب قبل گرفته بودم و امروز چاپ کردم و در میان اجرای امشبشان بهشون دادم. اول یک تشکر به ظاهر ساده کردند. اما بعد از پایان اجرا، مورات دوباره تشکر ویژهایی کرد و گفت عاریف هم خیلی خوشحال شده ولی چون انگلیسیاش خوب نیست گفت بگم ازت خیلی ممنونم. بعد داستان اینجا اوج گرفت که مورات رفت و عاریف آمد با من دست گرمی داد و به ترکی عبارت محبت آمیزی گفت(از چشمانش ترجمه کردم!) و برای بارتندر هم توضیح داد که من عکس خوبی از اونا گرفتم.
اوج، اوج، اوج داستان برای من اینجا شروع شد که من با بارتندر، سلامی هم ندارم اما او گفت که من اینستاگرام تو را دیدهام و نگاه خاصی در عکسهایت است که برایم جالب است!
«مردی نا آشنا، من و اینستاگرامم را میشناسد و نگاه خاصی در عکسهایم پیدا کرده!»
از این عبارت عجیب تر؟ درها برایتان باز شد؟ من، در شهری غریب که مردمانش زبان من و من زبان آنها را نمیدانم، دوستانی جدید و دنبال کنندگان ناآشنایی پیدا کردهام. گویی این شهر و من، همدیگر را اهلی کردیم.
برگردیم به داستان که من در حال ترکیب شدن با پلتفرم، آدمهای آن و اجزای آن هستم. من دارم بخشی از مرد ساکسیفونزن میشوم. دارم به آن کتابخانه ته بار میچسبم. احساس میکنم بخشی از وجود من قاب شده و در یک طبقه از کتابخانه قرار گرفته…
در جایی از رمان «وقتی نیچه گریست»، نیچه به برویر گفت:
«زمانی از تو خواستم که از فاصلهایی دور به تماشای خود بنشینی، یک چشم انداز وسیع همواره از مصیبت میکاهد اگر به اندازه کافی صعود کنیم، به ارتفاعی برسیم که در آن مصیبت دیگر مصیبتبار جلوه نمیکند.»
۱۴۰۱/۰۵/۰۳
کوشآداسی
پرهام
این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید