ما چطور دنیا را از آن خود می‌کنیم؟

📍Platform, Kusadasi, Turkey . July 2022 . Comment on Instagram post

اینجا ‪“‬پلتفرم‪”‬ است، ‪“‬پلتفرم‪”‬ نام یک بار در کوچه پس کوچه‌های یک شهر کوچیکه، که اولین بار ما اتفاقی از روبروش رد شدیم و جذب دکور خاصش و درگیر موسیقی و حال دوستانه‌اش شدیم.

سوالم اینجاست که چطور این بار دلنیشین، با آن کتابخانه‌ی جذابش که روز اول دل مارو برد، الان بخشی از ما شده است؟ یعنی ما بخشی از پلتفرم و پلتفرم بخشی از ما، و الان دیگر هیچ کدوم از ما، بدون آن دیگری(یا همان جا) کامل نیستیم.

چطور ممکن است موجودیتی به این حد دور از ما، تا این حد مستقل و کامل، در ارتباطی بتواند تغییر کند و یک پارچه شود و با غریبه‌ایی ترکیب گردد و هویت و معنایی جدید پیدا کند. این انسان گویا می‌تواند همه چیز را اهلی کند، خودش را ترکیب کند، معنایی جدید ایجاد کند و به آن معنا بچسبد و ازش تغذیه کند.

در میان این نوشتار امیت(امید) از کنارم رد می‌شود و دستی از محبت و دوستی بر روی زانویم می‌زند بی‌آنکه بداند دارم از بار او می‌نویسم.‫ این ماجرا، این نگرش، این درک از اهلی کردن یا اهلی شدن یک فضای کاملا دور از دسترس(از نظر ذهنی) در شهری دور افتاده، مرا یاد ماجرای “اهلی کردن” در قصه‌ی شازده کوچولو انداخت…‬

‫اگر از این نوشته بشنویم و درک کنیم که می‌توانیم موجودیتی کاملا بیگانه را اهلی کنیم(شاید “اهلی کردن” واژه‌ی دقیقی نباشد و بعدا عوضش کنم)، درهای دنیا چقدر برایمان باز می‌شود، پر از امکانات و پر از هیجان می‌شود.‬

‫زندگی باور نکردنی می‌شود وقتی ترس‌هایت(یا شاید ضعف‌هایت، ضعف‌های من از جنس ترس هستن) را می‌شناسی، می‌پذیری و ازشون رد می‌شوی یا کنار میایی… بعد یکهو، انگار همه‌ی در‌های دنیا برایت باز می‌شود‬. می‌توانی هر آنچه از این میان می‌خواهی را انتخاب کنی و اهلی کنی و اهلی شوی.

(این قصه را برای ماجرای خودم و شرکتی که در آن کار می‌کنم هم می‌توانم تعریف کنم که چگونه ما به یک معنا رسیدیم. دو موجودیتی که چند سال پیش هر دو مستقل، کامل و به دور از هم بودند و الان بخشی از یکدیگرند.)

برگردیم به موضوع ‪“‬ترس‪”‬ و ‪“‬اهلی کردن”:

این تصویر از ‪ ‬🎸 مورات‪ ‬(مراد) و 🎷عاریف (عارف) را چند شب قبل گرفته بودم و امروز چاپ کردم و در میان اجرای امشب‌شان بهشون دادم. اول یک تشکر به ظاهر ساده کردند. اما بعد از پایان اجرا، مورات دوباره تشکر ویژه‌ایی کرد و گفت عاریف هم خیلی خوشحال شده ولی چون انگلیسی‌اش خوب نیست گفت بگم ازت خیلی ممنونم. بعد داستان اینجا اوج گرفت که مورات رفت و عاریف آمد با من دست گرمی داد و به ترکی عبارت محبت آمیزی گفت(از چشمانش ترجمه کردم!) و برای بارتندر هم توضیح داد که من عکس خوبی از اونا گرفتم.

اوج، اوج، اوج داستان برای من اینجا شروع شد که من با بارتندر، سلامی هم ندارم اما او گفت که من اینستاگرام تو را دیده‌ام و نگاه خاصی در عکس‌هایت است که برایم جالب است!

«مردی نا آشنا، من و اینستاگرامم را می‌شناسد و نگاه خاصی در عکس‌هایم پیدا کرده!»

از این عبارت عجیب تر؟ درها برایتان باز شد؟ من، در شهری غریب که مردمانش زبان من و من زبان آن‌ها را نمی‌دانم، دوستانی جدید و دنبال کنندگان ناآشنایی پیدا کرده‌ام. گویی این شهر و من، همدیگر را اهلی کردیم.

برگردیم به داستان که من در حال ترکیب شدن با پلتفرم، آدم‌های آن و اجزای آن هستم. من دارم بخشی از مرد ساکسیفون‌زن می‌شوم. دارم به آن کتابخانه ته بار می‌چسبم. احساس می‌کنم بخشی از وجود من قاب شده و در یک طبقه‌ از کتابخانه قرار گرفته…

در جایی از رمان «وقتی نیچه گریست»، نیچه به برویر گفت:
«زمانی از تو خواستم که از فاصله‌ایی دور به تماشای خود بنشینی، یک چشم انداز وسیع همواره از مصیبت می‌کاهد اگر به اندازه کافی صعود کنیم، به ارتفاعی برسیم که در آن مصیبت دیگر مصیبت‌بار جلوه نمی‌کند.»

۱۴۰۱/۰۵/۰۳
کوش‌آداسی
پرهام


این نوشته و عکس برای شما چه مفهومی داره؟
در اینستاگرام برام بنویسید



نگاهی به دیگر نوشته‌ها بندازید…

  • انتخاب، توجه و خلق

    انتخاب، توجه و خلق

    میان خلق و پوچی، فاصله‌ی اندکی وجود دارد،این میان با «انتخاب» پر می‌شود. انتخاب در هر لحظه شبیه به «توجه» می‌ماند، گویی که انتخاب می‌کنی «در این لحظه» به چی توجه کنی و آنگاه که توجه می‌کنی به انتخابت، وارد مراقبت می‌شوی؛ گونه‌ایی از عمل کردن، اقدام کردن برای حفظ و رشد.از انتخابت مراقبت می‌کنی…

  • قصه‌ی کوچ شدنم

    قصه‌ی کوچ شدنم

    خبر بزرگی دارم! می‌خوام قصه‌ی خودم با آدم‌هارو براتون تعریف کنم، اینگونه که من شمارو می‌بینم. قصه‌ی من و شما از کودکی شروع شده؛ از درک نشدن تفاوت‌ها، از اینکه می‌دیدم دو نفر سر هم داد می‌زنند و عجیب که یک نیاز را فریاد می‌زنند ولی همدیگه را نمی‌شنوند. همیشه دلم می‌خواد آدم‌ها را ببینم،…

    ,
  • داستان من و کلارا و ثریا

    داستان من و کلارا و ثریا

    در کوچه پس کوچه‌های سنگ فرش شده‌ی البیازین در حال گشتن بودم، منطقه‌ایی در شهر گراندا؛ که به کارهای دختر نقاش برخوردم، کلارا دختری اسپانیایی اهل گراناداست. نقاشی‌هاشو پرینت کرده بود و می‌فروخت. سبک کارهاش از اون مدل‌هایی بود که معمولا من فرار می‌کنم، از اون کارهای شلوغ و پر از جزییات، پر از نماد،…

  • شکست خوردن

    شکست خوردن

    من ترس زیادی از ضعیف بودن، شکست خوردن، موفق نشدن، قضاوت شدن، در چشم دیگران مناسب نبودن دارم یا شاید داشتم. من با این پیشینه‌ام، با این پیشینه درگیر Shame & Guilt شدن و این حجم از ترس و قضاوت، شکست و زیر سوال رفتن؛ سال‌ها تلاش کردم با تک تک این احساسات اشتباه در…

  • معبد جسم

    معبد جسم

    … و درد می‌کشیم؛ درد می‌کشیم چون داریم رشد می‌کنیم، داریم قد می‌کشیم، ما هرگز به این اندازه قد بلند نبودیم، هرگز از این زاویه دنیا را ندیدیم. این ترس، این درد، این رشد ما، تکامل ماست.

  • ما چطور دنیا را از آن خود می‌کنیم؟

    ما چطور دنیا را از آن خود می‌کنیم؟

    اینجا ‪“‬پلتفرم‪”‬ است، ‪“‬پلتفرم‪”‬ نام یک بار در کوچه پس کوچه‌های یک شهر کوچیکه، که اولین بار ما اتفاقی از روبروش رد شدیم و جذب دکور خاصش و درگیر موسیقی و حال دوستانه‌اش شدیم. سوالم اینجاست که چطور این بار دلنیشین، با آن کتابخانه‌ی جذابش که روز اول دل مارو برد، الان بخشی از ما…

  • [تکمیل ظرفیت] «دِرَنگ کردن و ادامه دادن»✨

    [تکمیل ظرفیت] «دِرَنگ کردن و ادامه دادن»✨

    دوره‌ایی درونی که قراره افکار، احساسات و نوع بودنت را خودت اونطوری که دوست داری خلق کنی. ثبت‌نام تا ۲۱ فروردین ۱۴۰۲

    ,
  • هویت‌هایی که می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم

    هویت‌هایی که می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم

    درباره‌ی دوچرخه‌ام باید بنویسم و درواقع، درباره‌ی هویت‌هایی که برای خودمون می‌سازیم و ازشون‌ نمی‌گذریم باید بنویسم. دستکش‌هامو برداشتم، قمقمه رو پرکردم، و رفتم که پنج‌شنبه صبح یه رکابی بزنم و سر حال بشم.و دوچرخم نبود. یعنی واقعا نبود! دوچرخم رو دزدیدن. و این برام خیلی ناراحت کنندست. دوچرخم بخشی از هویت زندگی جدیدم در…

  • چقدر زندگی کردم

    چقدر زندگی کردم

    امروز از خونه‌ی دوستم وقتی بچه‌ها خواب بودن زدم بیرون، خونه‌اش یه خیابون پایین‌تر از کافه لمیز فاطمی هستش، ده دقیقه‌ایی پیاده اومدم تا لمیز و سفارش دادن و نشستم به خوندن کتاب فرسودگی کریستیان بوبَن که انگار با قلم من نوشته خواهد شد در حوالی ۴۰ سالگی‌ام. هر خط از کتاب را که می‌خونم…

  • دل من هزار پاره‌ست

    دل من هزار پاره‌ست

    دل من هزار پاره‌ست افتاده به هر گوشه هزار بار کندم و رفتم حزنی دارم از رفتن مدام حزنی دارم از این هزار پاره دوست داشتن هزار دوست هزار خانواده هزار مردم، هزار دردست.

  • به نام زندگی

    به نام زندگی

    فهمیدم زندگی مرحله‌ایی نیست که با تلاش زیاد بتوانم بهش برسم. زندگی مرحله‌ی باز نشده‌ی یک بازی نیست که روزی بهش برسی. زندگی همین‌جاست، میان قلم من و ذهن تو نشسته، می‌خندد. زندگی همین صندلی حصیری در این شب پاییزی‌ست. زندگی همین صدای شمس لنگرودی در هدفون است که زمزمه می‌کند…

  • گرگ دگرگونی

    گرگ دگرگونی

    دگرگونی یک گرگ درون دارد. زوزه‌هایش در راهرو می‌پیچد می‌ترسم! گرگی در زیرزمین حبس شده است می‌دانم زوزه‌هایش بی خوابم می‌کند می‌دانم، آنجاست.

  • بودن و ربودن لحظه‌ها

    بودن و ربودن لحظه‌ها

    به دغدغه خودم از بودن و زندگی کردن لحظه‌ها پرداختم. همینطور تفاوت انگیزه‌های مثبت و منفی را توضیح دادم که میتونه کمک کننده باشه تا از مرحله ترس، اظطراب، افسردگی و … رد بشید و به سمت چیزی که می‌خواهید بسازید حرکت کنید.